آرامم



زخم هایی هستند که تا ابد تازه می مانند و هیچ گاه التیام نمی یابند. مرهمی برایشان نیست و جایشان همیشه می سوزد و درد میکند. مانند حفره ای تا ابد میان تهی درون روحمان جای می گیرند و روح و روانمان را دچار نقصان می کنند.
رفتنِ بعضی از انسان ها از زندگی هامان مصداق چونین زخم هاییست. آن هایی که روزی با خنده هاشان جانِ دوباره می گرفتیم و بغضشان دنیایمان را آوار می کرد. همان هایی که سال ها بعد از رفتنشان یاد و خاطره شان گاهگاهی مانند طنابی دورِ گردنمان می پیچد، گلویمان را می فشارد، نفسمان را می گیرد و از گونه هامان سرازیر می شود. کمتر کسی است که در وجودش اینگونه دردی نداشته باشد و رفتنِ قسمتی از وجودش را ندیده باشد.
هرکس به گونه ای با وجودِ چنین دردی زندگی می کند یا می میرد. یکی مرگِ خودخواسته را برمی گزیند، دیگری همانند مرده ای متحرک راه می رود و نفس می کشد اما دیگر زندگی نمی کند، کسی دیگر به انزوای خویش پناه می برد و آن یکی بی تفاوت و دل سنگ می شود. اما من مرحله به مرحله اش گذراندم! اولین روزها تنها به فکرِ پایان دادن به زندگیَم و اتفاقاتِ نه چندان دلخواهش بودم. کمی بعد که از فکرِ این پایان عبور کردم برای چندین سال همانندِ مرده ای متحرک روزها را به شب رساندم. برای مدتی به تنهایی و انزوای خویش سفر کردم و هزاران چرای بی جواب را همان جا دفن کردم. حال می گویند دل سنگ شده ام!
شاید من تمام عشق و مهربانیَم را وقف او کردم و حال دیگر چیزی باقی نمانده است تا به دیگران عرضه بدارم. تمام انتظار و صبرم برای او بود و بعد از او دیگر نه در انتظار کسی می مانم و به برای کسی صبوری می کنم. تنها حضورِ همیشگی در میانه ی رویاهایم بود و حال تنها کسی که در میان رویاهایم به چشم می آید خودم است و بس. دیگر نه برای کسی عشقی دارم نه محبتی و نه انتظاری. این بار فقط من هستم؛ تنها کسی که حاضرم برایش بجنگم تا حتی برای لحظه ای بخندد. حال مهم این است که قلبِ من دوباره نشکند، روحِ من دوباره آزرده نشود، چشمانِ من دوباره اشکی نشود و آرامشِ من درهم نریزد و برای آن، هرکسی که خاطرم را بیازارد به راحتی از دنیایم حذف می کنم. دیگر اهمیتی ندارد نامش را هرچه می خواهند بگذارند؛ دل سنگ یا خودخواه! اصلا کافیست هرچه دیگری را خواستم یک بار هم طالبِ خودم باشم. مگر آسمان به زمین می رسد؟! اصلا دیگر آسمان هم به زمین برسد مهم نیست! اینجا فقط من مهم هستم و آرامشم.


* شروعِ این نوشته خودمو یادِ شروع کتابِ بوف کورِ صادق هدایت انداخت! ( در زندگی زخم هایی است که مثل.) شمارو نمیدونم.
* من شوقِ قدم های رسیدن به رویاهایم هستم:)
* بدونِ شک، ما خط خوردگانِ عشقیم.
* تجربه ی جدیدم گوش دادنِ یه کتابِ صوتیه. جالبه ولی اینکه کتاب جلوت باز باشه و لمسش کنی و خودت ورق بزنی یه چیز دیگست.
* به مامانم گفتم: یه کتاب بنویس اسمشو بزار فائزه، فائزه است! و به من تقدیمش کن و موضوعشم کمالات! و سجایای اخلاقی! و خوبی های بی حد و بی شمارِ من! باشه. با یه لبخندی نگاهم کرد که معنیش جز تایید حرفام نمیتونه باشه! هیچی دیگه، منتظرِ کتابِ مامانم باشید:]


امروز تولدش بود! رفتش توی چهار سال.

خیلی زود گذشت. منم اصلاااا یادم نبود برعکسِ خیلی وقت پیش!

زمان خیلی چیزا رو عوض میکنه. خیلی چیزارو تغییر میده. شاید بهترین مرهم برای دردها همین گذر زمان باشه.

منم خداروشکر عادت کردم به رفتنها. به نبودنها.

این روزا بیشتر از هرچیزی واسه تنهاییه خودم ارزش قائلم! هرکسی رو توی لحظه هام شریک نمیکنم و محتاطانه تر با آدما ارتباط برقرار میکنم. توقعم رو از همه کم کردم. اینطوری آرامش بیشتری رو به زندگیم سرازیر شده:)

میتونم بگم حالم خداروشکر خوبه.

میخندم با صدای خیلی بلند.

خودمو خوشحال میکنم و این قشنگترین کاریه که این روزا بهش مشغولم.

شماها چطورید؟


اومدم یه عالمه حرف بزنم واستون.
* منِ او رو خوندم. واقعااااا قلمِ رضا امیر خانی رو دوس دارم. قبلش کتابای ارمیا، بیوتن، ازبه و ناصر ارمنیش رو خونده بودم. همشون قشنگ بودن ولی منِ او یه جورِ دیگه ای بود بنظرم.

* عشقِ کودکانه ی علی و مه تاب قشنگیه قصه رو دوچندان کرده بود:)

* این قسمتش خیلی به دلم نشست: مَن عَشَّقَ فَعَفَّ ثُمَّ ماتَ ماتَ شَهیدا.

* اگه شما هم مث من توی خونه به جز یخچال! دس به چیزی نمیزنید و به طرزِ عجیبی انگشتای دستتون بریده میشه چیزی جز لبه ی کاغذای کتاب نمیتونه بریده باشدِشون:/ خیلیَم بد میبُره.

* چند وقتیه حس میکنم حالش گرفتست. دلیلشو نمیدونم و نپرسیدم. دوس دارم اگه خودش خواست باهام حرف بزنه. امروزم انگاری گریه میکرده:/ از روزِ اولم که دیدمش مهرش عجیب نشست به دلم. البته روزِ اول برمیگرده به سال هشتاد و سه یا هشتاد و چهار! توپولو بود و دلنشین. بعدِ این همه سال دیدمش انگاری سالها بود کنارِ هم بودیم. رفتارش منو یادِ مادربزرگش میندازه. خدابیامرزدش خیلی خانومِ مهربونی بود.

* خیلی حس خوبیه فک کنی حواسِ هیچکس مخصوصا یکی بهت نیست و بعدش همون یکی بیاد ازت بپرسه چرا ناراحتی؟! بعدش فقط میشه خوشحال بود:)

* آغا این لوگوی شرکتِ اپل هست توی سیبه نیم رخه استیو جابزه خعلی خوشگله. مگه نه؟

* داشتم یه خواب میدیدم نهایتِ رویا:) بیدار که شدم گفتم خدایا چی میشد من توی خواب میمردم؟!

* از بستنیه میهن هم نهایت تشکر رو دارم که قیمتهاش رو چند برابر نکرد ولی درعوض سایز بستنیاشو کوچیک کرد! ولی با همون کیفیتِ قبلی:)


* من شوقِ قدم های رسیدن به تو هستم!

* یه قصه طولانیم بگم واستون.
چند ماه پیش یه پنج شنبه رفته بودیم زیارت اهلِ قبور. کنارِ قبر پدرِ پدرم ایستاده بودم و روی سنگ قبرشو برای بار هزارم میخوندم به جای فاتحه! سنگینی نگاهی رو حس کردم. اولش فکر کردم از این فک فامیلای دوره داره منو سراپا آنالیز میکنه! سرمو که بلند کردم با یه آقاپسری چشم تو چشم شدم که کنارشم انگاری برادرش ایستاده بود. خوشم نمیاد از کسایی که با نگاهشون بقیه رو معذب میکنن. از مشخصات روی قبر که کنارش ایستاده بود فهمیدم یکی از آشناهای دورمونه. به مامانم گفتم: این آقاپسرِ موجهِ متینِ سربه زیرِ چشم نچرون! مجرده؟ مامانم گفت نه هم خودش هم برادرش متاهلن. فکر کنم اینجا زندگی نمیکنن واسه سالگردِ پدرشون اومدن. آهانی گفتم و اونم پیگیر نشد چرا پرسیدم. توی دلم یه خاک توسرت نثارش کردم. اخم کردم سرمو برگردوندم:/ چند هفته قبل توی راه برگشتن به خونه بودیم که بابا گفت مهمان داریم. رسیدیم خونه سلام کنید و برید توی اتاقاتون. غریبه ان. ینی اگه نمیگفت به قولِ ریحونمون مث cowww سرمونو مینداختیم پایینو بدونِ سلام میرفتیم داخل:| وقتی رسیدیم سلام کردیم و خواهرام رفتن توی اتاق ولی من که چهره ی خانومه بنظرم آشنا میومد یکمی منتظر موندم ببینم چه خبره. مادرِ پدرم هم همراهشون بود. یکمی بعد دوتا خانومه رفتن. دیدم مادربزرگ میگه تا ببینیم قسمت چی باشه! مامانم نزدیک بود از خنده منفجر بشه آخه نمیدونم واسه چی بود که شبِ قبل بهش گفتم اگه احیانااا کسی واسه خواستگاری اومد بدونِ اینکه به من بگید ردش کنید بره. آخه نه که از مشرق تا مغرب صف بستن خواستگارا. پرسیدم این مگه فلانی نبود که گفتی پسراش متاهلن؟ مامانم گفتم دقیق نمیدونستم یکیشون انگاری مجرد بوده. آخه من اگه میدونستم اون شاه دامادِ موجه! چه نیت شومی در سر دارد همونجا دسشو البته با رعایت شئونات اسلامی میگرفتم میبردم بالای یه قبر خالی بهش میگفتم برادرِ گرامی آخر سر جات همینجاست یکمی توی زاویه ی دیدت تجدید نظر کن:/ آخه توی قبرستون؟!!! حالا ما که میدونیم میخوای دینتو کامل کنی و نیتت خیره ولی خو اصلااااا موقعیت شناس نیستی. دو دوز دیگه بچت ازت پرسید کجا مامانو دیدی میخوای بگی قبرستون عایا؟! بعدشم اونوقت منی که هنوزم میرم بستنی بخرم نمیتونم بین چند نمونه بستنی یکیو انتخاب کنم و آخر سر از هر کدوم یکی میخرم چه توقعی داری بین این خیل عظیمِ خواستگاران بتونم یکیو انتخاب کنم؟! حالا اینم به کنار، خونه که هیچ ماشینم هییییچ همینقدر قانعم، با چه اعتماد به نفسی میای خواستگاری واقعااا وقتی هنوز سربازیتم تموم نکردی و شغل هم هیچ؟! خوشبحالت با این اعتماد به نفست! آغااااا از کجا میخوای پولِ بستنی خوردنِ منو در بیاری؟! تازه خانومه به مامانم گفته چند بار به مامانت ( ینی مامان بزرگم) صحبت کردم، گفته نوه ام قصد ازدواج نداره. دیگه رفتم سراغِ مادرشوهرت و بااجازتون بدونِ اینکه اجازه بگیریم خدمت رسیدیم!

* امیدوارم غلط املایی نداشته باشم توی این پست.

* نصفِ حرفامو یادم رفت:| فقط اینکه من آمدم از تو بنویسم که دلم رفت:)

 

خب شماها چه خبراااا دوستانم؟ خوش میگذره؟


رسیدم به این نوشته توی کتابی که خودت بهم هدیه دادی:

وقتی تو تمام سعی ات را میکنی تا کسی را فراموش کنی این یعنی اینکه او شدیدا فراموش نشدنی است!
من خوب میفهممش دقیقا مث تو.
میدونی خیلی مهمی واسم و اگه قرار بود توی دنیا فقط یک نفر حالِ منو درک نکنه دعا میکردم تو باشی و هیچوقت چیزی که من تجربه کردم رو تجربه نکنی ولی خب همیشه همه چیز اونطوری که میخوایم نیست و نمیشه:/
وقتی جز از کل رو میخونم سطر به سطرش جلوی چشامی و لحظه به لحظه دلتنگت میشم.
کاش میشد باشی همیشه. کاش توی آینده یه جایی نزدیکِ دنیام باشی.
بخند همیشه که خیلی دوس دارم خنده هاتو که اگه جز این بود هیچوقت اون منِ جدی رو بیخیال نمیشدم واسه خندوندنت:)
بیخیالِ همه چی، باشه؟! غصشو نخور خودم کنارتم تا تهش.
ماهی جونم تولدت مبارک قشنگ ترینم:)
خیلی خیلییییی دوست دارم عزیزِ دلم
فقط دارم دعا دعا میکنم این مهمونیه کوفتی زودتر تموم بشه که بیام تولدت:/
دومین اتفاق عالیه فروردین ماهِ من تولد ماهیه:]

اگه بخوام از اتفاقاتِ خوب و قشنگی که توی دنیای وبلاگ نویسی واسم افتاد بگم دوستی و آشنایی با تو مطمئنا یکی از بهترین اتفاقایی بود که اینجا واسم افتاد
آرام واسه من جزوِ محدود آدمایی بودی که حس میکردم مهربونی و خوبیت واقعیه و از ته قلبته
هنوزم خیلی خیلییییی خوشحالم بابت اون موضوعی که خودت میدونی
همیشه ی همیشه منتظرم ستاره ی وبت طلایی بشه و از حالِ خوبت نوشته باشی
همیشه با خوشحالیات از ته دلم شاد میشدم و با غصه خوردنات دلم میگرفت☹️
نمیدونم تا کی اینجا هستم و مینویسم ولی دلم میخواد حتی اگه اینجا نبودم تو توی دنیام باشی واقعیه واقعی و بشی یکی از بهترین دوستام
باشه آرام؟!
حیف نیست روزِ به این قشنگی غصه بخوری؟! بیخیالِ هرچی که هست. امروز رو فقط بخند و شاد باش
عزیزِ دلم تولدت خیلیییییییی مبارک باشه
امیدوارم قشنگ ترین اتفاقای عمرت رو تجربه کنی و همه ی آرزوهات خاطره بشن واست
خیلییییییییی خیلی زیاد دوسِت دارم
اینم تقدیمت❤️
این آهنگارو هم دونه به دونه گوش میدی و باهاشون قر میدی
آرام اصن راه نداره پاشو پاشو کم کاری نکنیاااا
آرااااااااام من هنوز مطمئن نیستم تولدت امروزه یا نه‍
واسه خاطر تولدت هم قالبو تغییر دادم؛ هم کامنتارو باز گذاشتم؛
هم اون گوشه عکسِ خودمونو گذاشتم اون کوچولوعه منم

طولانیه و خوندنش یا نخوندنش فرقی به حالتون نداره! ولی جانِ خودتون کپی نکنید دیگه:/
از صبح کلافه دورِ خودم میچرخم. هزار بار صفحه ی گوشیو برای پیامی یا تماسِ از دست رفته ای چک میکنم. حتی بلاک لیست گوشیو چک میکنم و احتمال میدم شمارتو اشتباهی فرستادم اونجا که خبری ازت نشده ولی نه. دیشب که تا صبح خواب به چشمام نیومد و الانم حتی با وجودِ بی خوابی دیشب نمیتونم بخوابم. از دیروز هزار بار شمارتو دونه دونه روی صفحه تایپ کردم ولی آخرش قبل از اینکه تماسو بزنم همشو حذف کردم. کلی پیام نوشتم ولی ارسالشون نکردم. همش هی با خودم میگم کاش مقصر من بودم و عذرخواهی میکردم و تموم میشد میرفت و بازم میزنه به سرم که پیش قدم بشم. هیچوقت انقد توی قهر بی طاقت نبودم و معمولا عین خیالمم نبود ولی حالا. آره فرق داره. خب بستگی داره آدم با کی قهره دیگه. بی حوصله میشینم پشتِ میزِ مطالعمو سرمو میذارم روی میزو چشامو میدوزم به صفحه گوشی. یهویی صفحش روشن و خاموش میشه. هجوم میبرم سمتش. یه پیامه! نوشتی: بیا جلوی درم، قهرتم سرِ جاش. اولش یکمی خوشحال میشم ولی آخرشو که میخونم میفهمم واسه آشتی و عذرخواهی نیومدی. آه از نهادم بلند میشه. یه لحظه با خودم میگم نیام تا بفهمی دلخورم هنوز ولی خب دلم طاقتش طاق شده دیگه. با خودم عهد میبندم اگه کوچکترین نشونه ای از پشیمونی ازت دیدم سریع بیخیال بشم و لوس بازی در نیارم. مانتومو سریع میپوشم و شالمو میندازم روی سرم و هزارمین بی معرفتو از دیروز تا حالا نثارت میکنم و راه میفتم با عجله. انقد هولم که چن بار توی حیاط نزدیکه کله پا بشم. جلوی در میرسم قبل از باز کردنِ در سعی میکنم لبامو که تا نزدیکی گوشام کش اومده و جم کنم و به جاش اخم کنم و یه قیافه ی جدی به خودم بگیرم. درو باز میکنم و میبینمت بعد تقریبا یه روز دلتنگی. یادِ دیشب میفتم که دلم پر میکشید واسه حرف زدنِ باهات. قیافه ی توام بدتر از من اخمو ولی مث همیشه مرتب و شیک. توی دلم کلی قربون صدقه ی قد و بالات میرم ولی هیچی به زبون نمیارم. با نگاهم میپرسم چیکار داری؟ و منتظر میشم تا حرف بزنی. میگی: هوسِ موتورسواری زد به سرم و چون گفته بودی تنهایی نرم موتور سواری اومدم دنبالت که بعدا گله نکنی. توی دلم میگم: واقعا که. من داشتم از دلتنگی میمردم آقا خیلی سرخوش هوس موتورسواری کرده! سوارِ موتوری که خیلی چشممو گرفته میشی. سعی میکنم لبخندم نزنم تا نفهمی چقد خوشحالم از اومدنت. میپرسی: سوار نمیشی؟ و با بستنِ درِ حیاط و اومدنم سمتت جوابتو میدم. سوار میشم و تا حدِ ممکن ازت فاصله میگیرم. راه نمیفتی و انگار هنوز منتظری! ولی بیخیال میشی و استارت میزنی آروم حرکت میکنی. توی دلت به اولین تیری که به سنگ خورد فکر میکنی! پیش خودت حساب کردی من انقد جون دوست و ترسوام که سوار نشده میچسبم بهت و محکم خودمو قفلت میکنم که یه وقت نیفتم اونوقت توام میگی: ینی انقد دلتنگم شدی که نیومده اونجوری چسبیدی بهم؟ آخه تو که تحمل دوریمو نداری قهرت دیگه چه صیغه ایه؟ ولی خب با فاصله ای که من گرفتم نمیشه این حرفو زد. از حرص نقشه ی برآب شدت سرعتو ناخواسته زیاد میکنی و بین خودروهای توی خیابون ویراژ میدی. هرچی سرعت بیشتر میشه من بیشتر میترسم نهایتا پیراهنِ چارخونه ی خوشگل آبیِ مردونتو که خیلی دوسش دارمو قرار بود یکی کوچیکترشو واسم بخری و توی دستم میگیرم و محکم توی مشتم فشارش میدم. دستامو که روی پیراهنت حس میکنی تازه میفهمی چی شده و یه لبخندِ عمیق و پر از شیطنت روی لبات میشینه. از خیابونای شهر راهتو به سمتِ یه جاده ی متروک و بدونِ رفت و آمد تغییر میدی. سرعتو بیشتر و بیشتر میکنی ولی من فقط به گرفتنِ پیراهنت اکتفا میکنم. توی اون جاده ی خلوت یهویی میگی: اینجا جون میده واسه تک چرخ زدن! حرفتو جدی نمیگیرم ولی میدونم امکان داره انجامش بدی! با یه حرکتِ ناگهانی چرخِ جلویی موتورو به بالا هدایت میکنی و از ترس چنان محکم میگیرمت که انگاری میخوام توی وجودم حل بشی! ترسمو حس میکنی و موتورو به حالتِ عادی برمیگردونی. باز ازت فاصله میگیرم و خودمو عقب میکشم. میبینی هرکاری کردی بی فایده بود و نخیر انگاری من خیالِ حرف زدن ندارم. اینبار هشدارگونه میگی که: میخوام تک چرخ بزنم دوباره. این بار سریع تر از بارِ قبلی نزدیکت میشم و تنِتو بین دستام میگیرم و مچِ دستِ چپمو با دستِ راستم محکم میگیرم. همینجوری که چرخ جلو رو بالا میبری شروع میکنی به زیاد کردنِ سرعت! از ترس اسمتو صدا میزنم و میگم: تو رو خدا بیارش پایین من میترسم! توی همون حال میزنی زیرِ خنده و میگی: به یه شرط! اگه آوردمش پایین آشتی دیگه! میگم: باشه. میگی: بگو به جونِ من! میگم: به جونِ خودم! میگی: نه دیگه بگو به جونِ تو! میدونی قسمِ جونتو نمیخورم هیچوقت. میگم: تو بیارش پایین به جونِ خودم آشتی میکنم. همونجوری که میخندی سرعتو کم میکنی و موتورو پایین میاری و نگهش میداری. پیاده میشی و پررو پررو میگی: میدونستم خیلی دوسم داری و طاقتِ دوریمو نداری! دیدی از دلتنگی چطوری بغلم گرفته بودی! تازه باهام آشتیم کردی:) میگم: جونمو خیلی دوس دارم! میگی: آره قبلنم گفتی من جونتم:] توی ذهنم میگم: آخه دختر تو که میدونی حریف زبونش نمیشی پس دیگه واسه چی الکی بحث میکنی هان؟! خندم میگیره و انگاری یادم میره هرچی بود. حقیقتش اونقدری مهم نبود که بخاطرش قهر کنم! از دیشب میگی واسم که دلتنگم بودی! دلتنگِ حرفام، اذیتام، لجبازیام واسه نخوابیدن و تا صب حرف زدن. میگی و با هر حرفت خنده هام عمیق تر میشه:) خوشحال میشم که حالِ توام مث من بوده و بی تفاوت نبودی و توی بیخیالی و خیالِ آسوده نخوابیدی و کلِ شبو همونطوری که من توی فکرت بودم و توام توی فکرِ من بودی! میگم: ینی یه ببخشید گفتن از این کارا سخت تر بود؟! میگی: اینطوری بهتر شد:) توی ذهنمون ماندگار شد! حقا که مثِ خودم دیوونه ای:]
نتیجه گیری: انقد لوس نباشید! که هی قهر کنید(مدیونید فک کنید من از این آدمام هاااا) و اینکه این دیوونه بازیا چیه واسه یه معذرت خواهی در بیارید؟! اینا همش ساخته ی ذهنِ مشوشِ منه هیچ گونه اعتباری درشون نیس. خعلی جنتلمنانه برید یه دسته گل ترجیحا رز بخرید برید مث انسان عذرخواهی کنید دیگه:| والاع.

وقتی دوسِت داشته باشم؛
هندزفریمو باهات شریک میشم و هر آهنگی تو دوس داری وگوش میدیم. کاری که واسه هیچکس انجام نمیدم.
اجازه میدم تمامِ وسایلمو زیر و رو کنی و هرکدومو دوس داشته باشی واسه خودت برداری.
همه ی حرفایی که روی برگه باطله هام مینویسم و میدم بخونی بعدشم همشونو خط خطی میکنیم که کسِ دیگه ای نخوندشون.
دفترچه ی کوچولومو که هیچکس از نوشته های داخلش خبر نداره رو باهم پر میکنیم.
همه ی بستنیا و کاکائو ها و تخمه آفتابگردونامو میدم به تو اگه دوس داشتی تنهایی همشونو بخوری.
اون کتابامو که واسه خوندنم به هیچکس قرض نمیدم و میدم برای خودت.
تا هرجایی تو بخوای قدم میزنیم و بهونه نمیگیرم که خسته شدم؛ حتی اگه بارون بباره و بعدش مریض بشم و تهش راهی بیمارستان بشم و آمپول بزنم. درسته خیلی جون عزیزم ولی.
از بوته ی گل زر توی باغچه که نمیذارم هیچکس بهش نزدیک بشه واست گل میچینم.
اجازه میدم به موهام دس بزنی و حساسیتامو کمتر میکنم.
سازم که فقط واسه تو میزنم.
حتی اگه تو لاک دوس داشته باشی ناخنامو لاک میزنم.
صورتت میشه اولین چهره ای که طراحی خواهم کرد و خودت میشی مخاطب همه ی دل نوشته هام.
همه ی قسمتای مبهم و تاریکِ دنیامو روشن میکنم واست.
احتمالا جوابِ خواسته هات نه نیست و لجبازیم نمیکنم و سازِ مخالفم نمیزنم واست.
حتی اگه بخوای بادکنکم جلوی چشام منفجر کنی ترسمو کنترل میکنم!
همه ی حرفایی که با هیچکس جز خودم نمیزنم و با تو میزنم.
همه ی کارایی که واسه هیچکس نکردم و واسه تو انجام میدم.
اصن همه ی سیب زمینی سرخ کرده ها و گوشتای توی خورشمو میدم به تو.
میدونی چیه؟ وقتی دوسِت داشته باشم میشه هرچی تو بگی؛ هرچی تو بخوای تا فقط لبخند از روی لبات محو نشه.
ولی من وقتی دوسِت خواهم داشت که تو دوسَم داشته باشی؛ تا همین حد قانع!

* دنیای من پر از اتفاقای ساده و بچگانست که شاید واسه خیلیا مسخره باشه ولی من دنیای آبی سفیدِ بچگانمو ترجیح میدم به دنیای هزار رنگ به اصطلاح آدم بزرگا.
* خیلیم از مفجر کردنِ بادکنک جلوی چشام با دست میترسم!

نوشته ی خاصی نیس. دوس نداشتید نخونید.

چند سالِ بعد عصر یک روزِ ابری دلت برای مادربزرگ و پدربزرگت تنگ میشود و بی هوا تصمیم میگیری به دیدنشان بیایی. بنیامین که بیشتر از هرکس وابسته به توست دنبالت راه می افتد و تو دلت نمی آید دلِ کوچکش را بشکنی و او را هم با خودت همراه میکنی. مسیر هشتاد کیلومتری بینمان را طی میکنی. مستقیم راه منزل مادربزرگ را در پیش میگیری. زنگ میزنی ولی خودت را معرفی نمیکنی. درِ حیاط که باز میشود مادربزرگت سرک میکشد تا ببیند کیست؟! چشمش به تو و بنیامین می افتد و پدربزرگت را صدا میزند و برای به آغوش کشیدنت پرواز میکند. صورتت را در بوسه غرق میکند. بنیامین به آغوش پدربزرگ میرود و برایش شیرین زبانی میکند. به خانه میروید و مادربزرگ بی درنگ به آشپزخانه میرود تا از عزیزدردانه هایش پذیرایی کند. ساعتی میگذرد. یادت می افتد که امروز پنچ شنبه است و چقدر خوب میشود که پدربزرگ و مادربزرگ را برای سر زدن به پسرشان ببری. پیشنهاد میدهی و آنها هم از خدا خواسته میپذیرند و سریع آماده ی رفتن میشوند. در راه بنیامین حرف میزند و شما ساکت گوش میدهید. نزدیکِ یک شیرینی فروشی توقف میکنی و شیرینی میخری. وقتی میرسید بنیامین با چشمانی گرد شده اطرافش را نگاه میکند. چنین مکانی برایش عجیب است! به افرادی که در رفت و آمدند با تعجب خیره شده. شیرینی ها را باز میکنی و همینطور که به طرف مزار دایی حرکت میکنی به مردم در حالِ رفت و آمد تعارف میکنی. چهره ی مادربزرگ و پدربزرگت هر لحظه غمگین تر و گرفته تر میشود. به مزار پسرشان میرسند فاتحه ای میخوانند و روی نیمکتی آهنی مینشینند. میروی آب بیاوری تا غبار از سنگ مزار بشویی. ظرف آبِ بزرگی که داخل خودرو داری را می آوری و روی سنگ مزار میریزی تا خاک های نشسته از رویش شسته شوند. بنیامین راه می افتد و میروی کنارش باشی تا راه را گم نکند. به قبر های همان اطراف نگاه می اندازی همه شان شسته شده ولی یک سنگِ سفید که از خاک های زیادی رویش نشسته توجهت را جلب میکند. دلت برای تنهایی شخصِ آرمیده در آن قبر میگیرد. آبِ باقی مانده را میبری و روی آن سنگِ قبر میریزی. آب میرود و میشوید خاک ها را. کم کم مشخصاتِ صاحبش آشکار میشود. چقدر نامش آشناست! به فکر فرو میروی. گذشته ای دور در ذهنت نمایان میشود. دختری که روزی هم بازیت بود. سنی نداشت. مرگش ناگهانی بود. همه را شوک زده کرد. فاتحه ای میخوانی و میروی تا از خفقان به وجود آمده خودت را رها کنی.

سرنوشت همیشه ما را غافل گیر میکند. بعید نیست درست همان جایی که من به رسیدن فکر میکنم مرگم برسد و فاصله را قدِ دنیایی زیاد میکند:/


بعدها تاریخ می‌گوید که چشمانت چه کرد؟            با منِ تنهاتر از ستار خانِ بی سپاه!

جام جهانی چشم هایت به میزبانی حصارِ آغوشت در حالِ برگزاری است و من تنها راه یافته به مرحله ی نهایی این مسابقاتِ ناعادلانه ام. منی که باید با دستِ خالی در مقابلِ چشمانِ سیاهِ عاشق کُشَت مقاومت کنم.
به یاد دارم که در مراحل قبل چگونه حریفان را مغلوب کردی و حال دلهره ی مواجه شدن با دو منبع آرامشی که آشوب گرانی قهارند سراپایم را فرا گرفته است. میدانی، آخر حکم چشمانت برای من همانند ماه است بر دیوانه که دیدنش دیوانه ترش میکند!
سوتِ آغاز بازی به صدا در می آید. هدفت مجنون کردن دلم است. سعی میکنی بدون استفاده از چشمانت و تنها با لبخندی مرا از پای در آوری. مقاومت میکنم. عمیق تر میخندی و من می اندیشم که چقدر در مقابلت ضعیفم. حس میکنم که پاهایم یارای تحمل وزنم را ندارند و همین ثانیه هاست که در مقابلت به زانو در آیم. در همین زمان نیمه ی اول به پایان میرسد و در همان حالِ آشوب مرا رها میکنی و میروی. چندیدن نفر می آیند و جسمِ نیمه جان مرا از زمینِ مسابقه بیرون میکشند. حس میکنم تمام توانم را برای مقابله با لبخندت به کار گرفته ام و دیگر جانی برای ادامه ی مسابقه ندارم. به سرم میزند که اعلامِ تسلیم در برابرت کنم. در نهایت تصمیم بر آن میشود که بازی را به پایان برسانم.
برای آغازِ نیمه ی دوم به زمین می آییم. گام های محکمت خبر از مصمم بودنت برای برد می دهد. تصمیم داری با تمامِ قوا به قلبم بتازی و مانع خارج شدنِ جام از خانه شوی! تا میتوانم چشمانم را میم از نگاهت. خودت بهتر از هر کسی میدانی که چشمانت افسونگرند. توانایی انجامِ هر کاری را با چشمانت داری و همین مرا به شدت میترساند. آنقدر چشم میگردانی تا نگاهم به دام بیفتد. مگر میشود از چشمانت چشم گرفت؟! خیره نگاه میکنی. غوغا میکنی. تاب می آورم. مستاصل شده ای . نمیدانی دیگر چه کنی که قلبم را مغلوب سازی و این را هم نمیدانی که نگاه های دلبرانه ات چه به روزم آورده. لبخندِ زیرکانه ای روی لب هایت مینشیند. انگار قصد داری ضربه ی نهایی را بزنی و کار را تمام کنی. نمیخواهی بازی به وقت اضافه بکشد. کنجکاوانه به چشمانت نگاه میکنم که ناگهان اشکی را گوشه ی چشمت می بینم. منصفانه بازی نمیکنی. دیوارِ دفاعی مرا در هم میشکنی و بی مهابا به سوی قلبم حرکت میکنی. فرو میریزم از اشکِ درونِ چشمت. همان جاست که عاشق میشوم؛ عاشقِ دو چشمِ سیاه، مجنونِ همان آسمانِ شبی که بارانی شد.

حال میفهمم آمدنم به این بازیِ نابرابر اشتباه بود. امیدم برای پیروزی در مقابل چشم هایت واهی بود. مغلوبانه زانو میزنم و شادی هایت را برای بردِ شیرینت به تماشا مینشینم. در میانِ هیاهوی هوادارانت گم میشوی؛ فراموش میکنی منی بوده که حال دین و ایمانش چشمانت شده. میروی؛ دور میشوی و از یاد میبری این مرا.
و من میمانم و وجودی که آوار شد.

 

*ممنونم از لیموی مهربون بابت دعوتم به چالش "جام جهانیِ چشمهات":)

*منم هنجار شکنی میکنم و دعوت میکنم از چهار نفر: تارا (آساره ی شما!) ، آسمان ، بهنام و جناب میم حا .


خب این یه چالش جالبه بنظرم که به دعوت جناب هاتف منم دوس داشتم شرکت کنم:)

البته بنظرم این عادات و رفتارا بیشتر از عجیب بودن منحصر به فردن.

1) من تا به حال توی کل عمرم به خیارشور و ترشی و زیتون و مشتقاتشون لب نزدم و به شدت متنفرم ازشون:/

2) عادت دارم یه وسیله ای که جدید میخرم اول دل و رودشو بریزم بیرون ببینم داخلش چه خبره، بعد سرِهمش کنم و ازش استفاده کنم.

3) اگه یه لباسو واسه چند لحظه ام تنم کنم و در بیارم حس میکنم کثیف شده و باید شسته بشه.

4) خیلی روی بی نظمی حساسم به حدی که بعضی وقتا میرم وسایل اتاق خواهرامو مرتب میکنم چون دیدنِ بی نظمیشون کلافم میکنه.

5) حمام رفتنم خیلی طولانی مدته.چندین ساعت مثلا!

6) دوس دارم یه مطلبیو که قراره بخونم از آخر شروع کنم؛ مثلا یه تستو از گزینه چهار شروع میکنم.

7) از بچگی عادت داشتم کتابامو بر اساس قد توی کتابخونمون یا کوله پشتیم مرتب کنم.

8) از پلوها بدم میاد:/ مثلا عدس پلو، لوبیا پلو و. به استثنای زرشک پلو:)

9) غذایی که گوشت نداشته باشه رو غذا به حساب نمیارم.

10) اگه واسه خواب پتورو روی سرم نکشم خوابم نمیبره.

11) وقتی یه چیزیو حتی بی ارزش گم میکنم زمین و زمان و واسه پیدا کردنش به هم میریزم و تا پیداش نکنم آروم نمیگیرم. در این راستا سالی چند بار خودم تنهایی خونه تی میکنم:/

12) به شدت از خوابیدن متنفرم و تا وقتی خیلی خسته نشم و خوابم نگیره نمیخوابم معمولام خوابم عمیق نیست و خواب میبینم.

13) توانایی قهرای طولانی مدتو حتی با نزدیک ترین افراد زندگیم دارم:/آخریش شیش سال بود:/ خوب نیس اصلا.

14) خیلی چای میخورم اگه نخورم سردرد میگیرم. چای رو غلیظ، تلخ و داغ میخورم.

15) ماست موسیر و زغال اخته و قره قروت و قند و شکر و بعضی لبنیاتای محلی رو دوس ندارم.

16) غذاهای آبکی مث آش و سوپ و آبگوشت و. دوس ندارم.

17) خیلی بستنی دوس دارم و خیلی توی بستنی خوردن قهارم.خیلیم زیاد میخورم و سریع.

) توی اوج بی نظمی و به هم ریختگیِ وسایلم اگه کسی یه ذره جابه جاشون کنه میفهمم.

19) به شدت گوشام و بینی و چشام تیزن.

20) شماره تلفنا و اطلاعاتِ عددی رو ترجیحا حفظ میکنم و به حافظم بیشتر از نوشته ها اطمینان دارم.

21) دوس دارم وقتی موسیقی گوش میدم تنها باشم.

22) روی بالش نمیخوابم، دستمو خم میکنم روی بازوم میخوابم.

23) نمیتونم جیغ بزنم!

24) بعضی چیزارو خیلی میخورم مثلا چند کیلو لواشک و چند کیلو تخمه و یه عالمه چیپس و کلی بستنی خوراک دو تا سه روزمه.

25) از لاک بدم میاد.

26) از چیزی که مد بشه و همه داشته باشن بدم میاد.

27) بود و نبود نمک توی غذا واسم فرقی نداره ولی توی ماست حتما باید نمک بریزم تا بخورم.

28) گاهی انقدر روی تمیز بودن وسایل اطرافم حساسم که کیس کامپیوترم رو هم باز میکنم داخلشو تمیز میکنم . البته درش همیشه بازه.

29) کلا با کلمه های تخفیف و حراجی و اینا مشکل دارم:/ نمیدونم چرا دوس ندارم چیزی که اسم حراج میاد روشو بخرم حتی اگه کلی ازش خوشم اومده باشه.

30) تا کل وسایلم به هم نریزه مرتبشون نمیکنم. مثلا وقتی قفسه ی کتابامو مرتب میکنم که همه ی کتاباش بیرون باشه.

31) خیلی سریع غذا میخورم.

32) خیلی با خودم حرف میزنم.

33) از خیلی چیزا میتونم راحت دل بکنم.

34) واسه کارا بدی که انجام دادم نمیتونم خودمو ببخشم و خودمو بارها سرزنش میکنم.

35) لباسامو جدا از لباسای بقیه توی ماشین لباس شویی میندازم.

36) وقتی توی خیابون راه میرم سعی میکنم پاهام روی خطهای سنگ فرشا نره یا توی خونه یه جاهای خاص روی فرش پامو میذارم.

37) روزی هزار بار الکی در یخچالو باز میکنم میبندم. گاهی واسه خنک شدنم این کارو میکنم. حتی دیده شده وقتی دیگه حال ندارم برم سراغش خواهرامو میفرستم که برو ببین تو یخچال چه خبره!!!

38) همیشه ساعت مچی میبندم.

39) خیلی از کارارو دوس دارم تنهایی انجام بدم و تقریبا از پس هر کاری برمیام.

40) وسایل بازی فکری فیزیکی خیلی بیشتر از بازی های مجازی واسم جذابن.

و خیلی چیزای دیگه.

 

از همه ی دوستای خوبم دعوت میکنم توی این چالش شرکت کنید:)))


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

خاطره پرواز های هوایی hhhh ipakbox کی موزیک | دانلود آهنگ وبلاگ رسمی دکتر اسماعیل اقبال کسب درآمد دلاری (کاملا قانونی و شدنی) وردپرس معرفی بهترین های ایران وکیل دلسوز آگهی ها