زخم هایی هستند که تا ابد تازه می مانند و هیچ گاه التیام نمی یابند. مرهمی برایشان نیست و جایشان همیشه می سوزد و درد میکند. مانند حفره ای تا ابد میان تهی درون روحمان جای می گیرند و روح و روانمان را دچار نقصان می کنند.
رفتنِ بعضی از انسان ها از زندگی هامان مصداق چونین زخم هاییست. آن هایی که روزی با خنده هاشان جانِ دوباره می گرفتیم و بغضشان دنیایمان را آوار می کرد. همان هایی که سال ها بعد از رفتنشان یاد و خاطره شان گاهگاهی مانند طنابی دورِ گردنمان می پیچد، گلویمان را می فشارد، نفسمان را می گیرد و از گونه هامان سرازیر می شود. کمتر کسی است که در وجودش اینگونه دردی نداشته باشد و رفتنِ قسمتی از وجودش را ندیده باشد.
هرکس به گونه ای با وجودِ چنین دردی زندگی می کند یا می میرد. یکی مرگِ خودخواسته را برمی گزیند، دیگری همانند مرده ای متحرک راه می رود و نفس می کشد اما دیگر زندگی نمی کند، کسی دیگر به انزوای خویش پناه می برد و آن یکی بی تفاوت و دل سنگ می شود. اما من مرحله به مرحله اش گذراندم! اولین روزها تنها به فکرِ پایان دادن به زندگیَم و اتفاقاتِ نه چندان دلخواهش بودم. کمی بعد که از فکرِ این پایان عبور کردم برای چندین سال همانندِ مرده ای متحرک روزها را به شب رساندم. برای مدتی به تنهایی و انزوای خویش سفر کردم و هزاران چرای بی جواب را همان جا دفن کردم. حال می گویند دل سنگ شده ام!
شاید من تمام عشق و مهربانیَم را وقف او کردم و حال دیگر چیزی باقی نمانده است تا به دیگران عرضه بدارم. تمام انتظار و صبرم برای او بود و بعد از او دیگر نه در انتظار کسی می مانم و به برای کسی صبوری می کنم. تنها حضورِ همیشگی در میانه ی رویاهایم بود و حال تنها کسی که در میان رویاهایم به چشم می آید خودم است و بس. دیگر نه برای کسی عشقی دارم نه محبتی و نه انتظاری. این بار فقط من هستم؛ تنها کسی که حاضرم برایش بجنگم تا حتی برای لحظه ای بخندد. حال مهم این است که قلبِ من دوباره نشکند، روحِ من دوباره آزرده نشود، چشمانِ من دوباره اشکی نشود و آرامشِ من درهم نریزد و برای آن، هرکسی که خاطرم را بیازارد به راحتی از دنیایم حذف می کنم. دیگر اهمیتی ندارد نامش را هرچه می خواهند بگذارند؛ دل سنگ یا خودخواه! اصلا کافیست هرچه دیگری را خواستم یک بار هم طالبِ خودم باشم. مگر آسمان به زمین می رسد؟! اصلا دیگر آسمان هم به زمین برسد مهم نیست! اینجا فقط من مهم هستم و آرامشم.


* شروعِ این نوشته خودمو یادِ شروع کتابِ بوف کورِ صادق هدایت انداخت! ( در زندگی زخم هایی است که مثل.) شمارو نمیدونم.
* من شوقِ قدم های رسیدن به رویاهایم هستم:)
* بدونِ شک، ما خط خوردگانِ عشقیم.
* تجربه ی جدیدم گوش دادنِ یه کتابِ صوتیه. جالبه ولی اینکه کتاب جلوت باز باشه و لمسش کنی و خودت ورق بزنی یه چیز دیگست.
* به مامانم گفتم: یه کتاب بنویس اسمشو بزار فائزه، فائزه است! و به من تقدیمش کن و موضوعشم کمالات! و سجایای اخلاقی! و خوبی های بی حد و بی شمارِ من! باشه. با یه لبخندی نگاهم کرد که معنیش جز تایید حرفام نمیتونه باشه! هیچی دیگه، منتظرِ کتابِ مامانم باشید:]

تنها من می ماند برایم...

فراموش میشه بالاخره...

من آمدم از تو بنویسم که دلم رفت!

کسی ,* ,ای ,زندگی ,بی ,حال ,دل سنگ ,است که ,من دوباره ,است و ,انزوای خویش

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

زعفران اشتراک مطالب محبوب فان چت روم شلوغ ایرانیان سوالات هنر در خانه 2 رشته مدیریت خانواده دمنوش لاغری ارگانیک و تناسب Mhysa Forever مد gta v یونی شاپ ایده نامه علمی سلوی تجهیزات آشپزخانه صنعتی